معرفی کتاب | سایه باز
تصویرسازی باهوش مصنوعی
گروه سنی: نونگاه و نوجوان
تفکر خلاق تفکر نقاد سخنرانی فن بیان مهارت های ارتباطی سازگاری وفق پذیری تصمیم گیری کارگروهی
هوش برون فردی اخلاقی هستی گرایی
سواد عاطفی ارتباطی تربیتی تحلیلی
نام کتاب: سایه باز
رده سنی: ۱۰ سال به بالا
مهارت و دانش منتقل شده تفکر خلاق، تفکر نقاد، سخنرانی و فن بیان، مهارتهای ارتباطی، سازگاری، وفق پذیری، تصمیم گیری، کارگروهی.
تعداد صفحه: 272
آدم ها در سرزمینی که میشناسیم زندگی میکنند و سایه ها در سرزمین سایه ها نه آدمی به سرزمین سایه ها سفر میکند و نه سایه ای به سرزمین آدمها تا این که سایه ای به دنبال مادرش مجبور به سفر به دنیای آدم ها میشود؛ سفری که شبیه هیچ کدام از سفرهایی نیست که آدم ها تجربه کرده اند.
با من همراه باش بخشی از داستان این کتاب را باهم بخوانیم...
مام چشمهایش را ریز کرد تا منظره ی بیرون را بهتر ببیند. اما تو هم بچه ای هم قیافه ت داد میزنه که کسی رو نداری میان برف و بورانی که گلوله گلوله در هوای شهر سرگردان بود جثه ی ریز بچه ای پیدا بود که چمدانی هم قد و قامت خودش را روی برف میکشید او پالتویی به تن داشت که از قدش بلندتر بود. دنباله ی بلند پالتو روی برف کشیده میشد موهای سرخ بچه توی آن همه سفیدی نظر هر بیننده ای را جلب میکرد. شبیه قطره ای خون که موقع دوشیدن گاو توی پاتیل شیر چکیده باشد. از سربالایی جاده ای که از میدان شهر شبستان به یتیم خانه ی خورشید آبی منتهی می شد، به سختی بالا میآمد بچه طوری پالتویش را هم آورده بود که نشان از غوغای سرمای بیرون یتیم خانه میداد. مام از پنجره فاصله .گرفت نگاهی به عکس خانم جوسی کرد که دیوار بالای بخاری نفتی را پوشانده بود خانم جوسی با نگاهی نگران به لنز دوربین زل زده بود. موهای درهم و برهم و چشمهای از حدقه درآمده اش او را شبیه کسی نشان نمی داد که آماده ی عکس گرفتن باشد. مام هر وقت به این عکس نگاه میکرد فکر میکرد که خانم جوسی در آن لحظه از چیزی ترسیده است و هر بار بعد از تماشای عکس از خودش میپرسید یعنی خانم جوسی از چه ترسیده است.
انگار یه مهمون جدید داریم
مام با عکس خانم جوسی بیشتر از خود زنده اش حرف زده بود.
امکان نداره یه همچین برفی بیاره و کسی بچه ش رو سر راه نذاره!» وقتی این جمله از ذهن مام رد میشد، او از پنجره ی یتیم خانه ی خورشید آبی دانه های برف را تماشا می کرد که در فاصله ی میان زمین و آسمان سرگردان بودند و کمی قبل از رسیدن به زمین سفید ناپدید میشدند هر وقت برف میبارید مام جلوی پنجره می ایستاد و همان طور که باریدن برف را تماشا میکرد این جمله را به خودش می گفت. تقریباً بعد از هیچ کدام از روزهای برفی که مام از پشت پنجره باریدن برف را تماشا میکرد سروکله ی یک بچه ی سرراهی پیدا نشده بود اما او هنوز هم موقع باریدن برف با جدیت تمام به این جمله فکر میکرد مام را یک روز برفی قنداق پیچ شده جلوی خورشید آبی رها کرده بودند یک سنجاق قفلی شکسته و خاطره ی برف شدیدی که از آسمان میبارید تنها چیزی بود که او را به پدر و مادرش مربوط می کرد.
سال ها از آن روز میگذشت و حالا مام بعد از ناپدید شدن خانم جوسی سرپرست موقت یتیم خانه ی خورشید آبی به حساب می آمد. هنوز هم تماشای برف حالش را عوض میکرد و از او مام دیگری می ساخت. در همه ی این سالها نفهمیده بود احساسی که از تماشای برف به او دست میدهد بیش تر به شادی شبیه است یا به غم؟ چون موقع تماشای برف به قدر خوش حالی، ناراحت هم بود.
من هنوزم سرراهی ام اما دیگه بچه نیستم.